مردهریگ
متن اپیزود شانزدهم
همهچیز با فسفسهها شروع شد. در گوش پدرم گفتن “ماه را بردار و بر کوچه بتابان”… برداشت و تابوند و ستم کرد. سؤال کوچه رو با سوی ناسو، با نور چراغقوه جواب داد و بس… پدرم مرد. مرد و کوچه لکنت گرفت و توی تبعید شب موند. من هم توی کوچه خیره موندم به چراغقوهای که مردهریگ پدر بود و ماهی که دیگه توی آسمون نبود. نیمهشب ـهرشبـ یه ساعت عقب افتاد. نعره زدم و با فسفسههایی که بعد از پدر میاومدن سراغم جنگیدم؛ با صداهای دورگه که بهتان میگفتن و ستایش میکردن، نفرت میپراکندن و عشق میورزیدن، جنگ میکردن و صلح میخواستن، خون میریختن و کپسول اکسیژن میبستن، پول میگرفتن و فقر میفروختن، زندان میبردن و وعدهی آزادی میدادن. این وسط زن و بچه و پیر و جوون و خلاصه مردم بودن که توی جنگ من داشتن غرق میشدن و این حرفها… باور رو چال کردم. هستیای نمونده بود. هویت بود که مثل یه قایق کاغذی بر سطح میگذشت. شب دردش میاومد. خورشید قمیش میاومد، صبح، قربونش برم، نخوابیده بود؛ خوابش میاومد. فسفسهها هم از پا نمیافتادن و میگفتن “در ما اجباری نیست، ماه را بردار و بر کوچه بتابان”… اما کوچهای نمونده بود… خدا بیامرزه مردهها رو همون وقتی که دارن میشورنشون، خدا بیامرزه بچهها رو قبل از اینکه به دنیا میان، خدا بیامرزه ما رو بعد از اینکه از دنیا میریم ابرام.
مردهریگ
متن اپیزود شانزدهم
همهچیز با فسفسهها شروع شد. در گوش پدرم گفتن “ماه را بردار و بر کوچه بتابان”… برداشت و تابوند و ستم کرد. سؤال کوچه رو با سوی ناسو، با نور چراغقوه جواب داد و بس… پدرم مرد. مرد و کوچه لکنت گرفت و توی تبعید شب موند. من هم توی کوچه خیره موندم به چراغقوهای که مردهریگ پدر بود و ماهی که دیگه توی آسمون نبود. نیمهشب ـهرشبـ یه ساعت عقب افتاد. نعره زدم و با فسفسههایی که بعد از پدر میاومدن سراغم جنگیدم؛ با صداهای دورگه که بهتان میگفتن و ستایش میکردن، نفرت میپراکندن و عشق میورزیدن، جنگ میکردن و صلح میخواستن، خون میریختن و کپسول اکسیژن میبستن، پول میگرفتن و فقر میفروختن، زندان میبردن و وعدهی آزادی میدادن. این وسط زن و بچه و پیر و جوون و خلاصه مردم بودن که توی جنگ من داشتن غرق میشدن و این حرفها… باور رو چال کردم. هستیای نمونده بود. هویت بود که مثل یه قایق کاغذی بر سطح میگذشت. شب دردش میاومد. خورشید قمیش میاومد، صبح، قربونش برم، نخوابیده بود؛ خوابش میاومد. فسفسهها هم از پا نمیافتادن و میگفتن “در ما اجباری نیست، ماه را بردار و بر کوچه بتابان”… اما کوچهای نمونده بود… خدا بیامرزه مردهها رو همون وقتی که دارن میشورنشون، خدا بیامرزه بچهها رو قبل از اینکه به دنیا میان، خدا بیامرزه ما رو بعد از اینکه از دنیا میریم ابرام.
