آینه

متن اپیزود سیزدهم

توی آینه یه داستان دو نفره می‌بینم؛ اونی که توشه من نیست، پس دو نفره‌ست. پارانویای ما از همین‌جا شروع می‌شه؛ اونی که توی آینه‌ست می‌گه من به تو اعتماد ندارم! می‌گه تو یه کلاش مزدوری که یه عمره اسیرتم و من رو به بازی گرفته‌ی… می‌گم خب من هم بهت اعتماد ندارم! اما ما این امام‌زاده رو با هم علم کرده‌یم! تقصیر من چیه که تو باید اون تو باشی؟!… می‌گه وسمه بی‌بی رو لوند نمی‌کنه! لابد هستی که هستم! می‌گم بیا جامون رو عوض کنیم. می‌گه بیا جامون رو عوض کنیم. میاد بیرون، من می‌رم تو آینه؛ باز همون داستانه! حالا من، یه عمره حس احساس می‌کنم تو مشت اونم و گه زده به بود و نبودم… می‌گم اصلن بیا، بیا کنار هم وایستیم. اون هم می‌گه اصلن بیا، بیا کنار هم وایستیم. شونه به شونه.

ابرام میاد کنارم شونه به شونه‌م وامی‌ایسته و می‌گه چیه بابا دو ساعته با خودت حرف می‌زنی؟ موضوع هر چه‌قدر هم که جدی باشه یه ربع، بیست دقیقه، نه؟ نیم ساعت! چند سال آزگار که داری مخ ما رو می‌خوری‌ـ بی‌خیال! می‌گم به من چه! خب بحث بحث میاره. سیگارش رو روشن می‌کنه می‌گه شنیده‌ی می‌گن همیشه جنگ‌های بزرگ از بحث‌های کوچک شروع می‌شه. می‌خندم و می‌گم آره، خوبه کس دیگه‌ای نیست بپره وسط، حرف‌هامون رو قطع کنه، نظرات تخیلی بده برینه به اقوالمون. می‌گه شنیده‌ی همیشه جنگ‌های بزرگ از بحث‌های کوچک شروع می‌شه. می‌گم آره، ولی هنوز که نه دوغی ریخته نه دوشابی ابرام! می‌گه شنیده‌ی همیشه جنگ‌های بزرگ از بحث‌های کوچک شروع می‌شه. می‌گم آره بابا شنیده‌م!!! ابرام پا می‌شه بر و بر من رو نگاه می‌کنه. سیگارش که تموم می‌شه، می‌ره سر جاش وامی‌ایسته می‌گه من جام این‌جاست چون مرده از قبر خودش جای دیگه نمی‌ره. می‌گم پس اون جنگ‌های بزرگ و بحث‌های کوچک چی شد هی می‌گفتی؟! می‌گه خیلی بده جنگ آدم با خودش باشه و بزرگ‌ترین دشمنش خودش و قاتلش خودش… هر وقت تونستی داستان یه نفره ببینی جلوی آینه وایستا…

آینه

متن اپیزود سیزدهم

توی آینه یه داستان دو نفره می‌بینم؛ اونی که توشه من نیست، پس دو نفره‌ست. پارانویای ما از همین‌جا شروع می‌شه؛ اونی که توی آینه‌ست می‌گه من به تو اعتماد ندارم! می‌گه تو یه کلاش مزدوری که یه عمره اسیرتم و من رو به بازی گرفته‌ی… می‌گم خب من هم بهت اعتماد ندارم! اما ما این امام‌زاده رو با هم علم کرده‌یم! تقصیر من چیه که تو باید اون تو باشی؟!… می‌گه وسمه بی‌بی رو لوند نمی‌کنه! لابد هستی که هستم! می‌گم بیا جامون رو عوض کنیم. می‌گه بیا جامون رو عوض کنیم. میاد بیرون، من می‌رم تو آینه؛ باز همون داستانه! حالا من، یه عمره حس احساس می‌کنم تو مشت اونم و گه زده به بود و نبودم… می‌گم اصلن بیا، بیا کنار هم وایستیم. اون هم می‌گه اصلن بیا، بیا کنار هم وایستیم. شونه به شونه.

ابرام میاد کنارم شونه به شونه‌م وامی‌ایسته و می‌گه چیه بابا دو ساعته با خودت حرف می‌زنی؟ موضوع هر چه‌قدر هم که جدی باشه یه ربع، بیست دقیقه، نه؟ نیم ساعت! چند سال آزگار که داری مخ ما رو می‌خوری‌ـ بی‌خیال! می‌گم به من چه! خب بحث بحث میاره. سیگارش رو روشن می‌کنه می‌گه شنیده‌ی می‌گن همیشه جنگ‌های بزرگ از بحث‌های کوچک شروع می‌شه. می‌خندم و می‌گم آره، خوبه کس دیگه‌ای نیست بپره وسط، حرف‌هامون رو قطع کنه، نظرات تخیلی بده برینه به اقوالمون. می‌گه شنیده‌ی همیشه جنگ‌های بزرگ از بحث‌های کوچک شروع می‌شه. می‌گم آره، ولی هنوز که نه دوغی ریخته نه دوشابی ابرام! می‌گه شنیده‌ی همیشه جنگ‌های بزرگ از بحث‌های کوچک شروع می‌شه. می‌گم آره بابا شنیده‌م!!! ابرام پا می‌شه بر و بر من رو نگاه می‌کنه. سیگارش که تموم می‌شه، می‌ره سر جاش وامی‌ایسته می‌گه من جام این‌جاست چون مرده از قبر خودش جای دیگه نمی‌ره. می‌گم پس اون جنگ‌های بزرگ و بحث‌های کوچک چی شد هی می‌گفتی؟! می‌گه خیلی بده جنگ آدم با خودش باشه و بزرگ‌ترین دشمنش خودش و قاتلش خودش… هر وقت تونستی داستان یه نفره ببینی جلوی آینه وایستا…